یک روز صبح که آبها از آسیاب افتاد جرات پیدا کردم که از خانه بیرون بروم .
تا قبل از این حتی از پنجره کوچک آشپزخانه هم به خیابان روبرو که خیلی هم خلوت بود نگاه نکرده بودم.
نظرات شما عزیزان:
اخه چرا بنده خدا رو تو این موقعیت قرار میدین
[ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستان کوتاه, ] [ 8:8 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[